سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

خاطرات سفر کربلا (21) - به شهر سبز میرویم

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (21) - شهر سبز

در اداره‌ی اقامه‌ی شهر کربلا به ایرانیان دیگری هم برخوردیم. یک جوان چاق اهل قم دیدیم که نزدیک به یک ماه در کربلا مانده بود و برای چندمین بار آمده بود تمدید اقامت کند. ماموران اداره‌ی اقامه شیعه بودند و این، از چهره شان کاملاً مشخص بود. من در سفرهای متعددی که به چند کشور عربی (لبنان، امارات، سوریه، عراق، عربستان) داشته‌ام به یک برداشت مشترک از شیعیان رسیده‌ام : نوعی گرمی و محبت درچهره‌ی بیشتر شیعیان دیده میشود که نظیر آن را در اهل تسنن خیلی کمتر دیده‌ام. خصوصاً شیعیان لبنان خیلی خونگرم و بامحبت هستند. این محبت، عجیب هم نیست چرا که یکی از شاخصه‌های مهم مکتب اهل بیت، همین مهروزیست. تا آنجا که فرموده اند : «هل الدین الاّ الحبّ؟ و هل الایمان الاّ الحبّ و البغض؟ آیا دین جز محبت، و ایمان چیزى غیر از حبّ و بغض است؟»، (میزان الحکمه، ج 2، ص 944).
وقتی بیرون می‌رفتیم، حاج صلاح گفت خدا خیلی دوستتان داشته که اینجا اینقدر خلوت است، گفتیم خدا دوستمان داشته که شما را برایمان فرستاده! تاکید داشت که در قم حتماً به آقای شهرستانی سلام برسانیم. با حاج صلاح خداحافظی کردیم. تا ظهر ساعتی وقت بود. یکی دوشب قبل که در کافی نت، آنلاین شده بودم یکی از دوستان اینترنتی، سفارشی خاص داشت برای حرم حضرت ابوالفضل که فرصت را مناسب دیدم و رفتم پیغامش را به حضرت رساندم.
برنامه‌ی عصر، عزیمت به نجف بود. چمدانها را بستیم و آمدیم لب خیابان. هوا بسیار گرم بود، طوری که آقا احمد میگفتند سوختن تک تک سلولهایم را احساس میکنم. پرسان پرسان رفتیم ترمینال کربلا.
چه شهریست این نجف. انگار که مرکز همه‌ی مغناطیس‌های عالم است. اگر بخواهم به شهرها رنگ بدهم، کربلا را زرد پررنگ میدانم و نجف را سبز گندمی. عجب روح افزاست این شهر. هوای کربلا غم گرفته است اما در نجف، انگار دل آدم شاد می‌شود.
   ادامه دارد...


خاطرات سفر کربلا (20) - اداره‏ی اقامت

بنام خدا
باز دوباره توبه! یکسال و اندی از آخرین خاطرات سفر کربلا گذشت و من به علل مختلف توفیق ادامه نیافتم. امروز اما باز هوس کردم ادامه بدهم. قسمتهای اولیه یه مقدار جنائی و پلیسی بود، اما دلیل نمیشه که بقیه جذاب نباشه. من با کمک یادداشتهائی که در طول سفر داشتم، سعی می‏کنم خاطرات رو ادامه بدهم و امیدوارم تصویر جالب توجهی از وضعیت و شرایط آن روز عراق برایتان به نمایش بگذارم.


خاطرات سفر کربلا (20) - اداره‏ی اقامت

...بعد از گپ با آن جوان نیمه عریان عرب، به اتاق برگشتم. برای خواب آماده می‌شدم که موبایل زنگ زد. کسی بود که اصلاً نمی‌توانستیم با او صحبت کنیم. همسفر از راه مانده‌ی ما. همو که تا یک قدمی خاک عراق آمد و برگشت... وقتی حرف میزد، بغض گلویش را گرفته بود. گفتیم که اینجا خیلی بیادتان هستیم، جایتان خالی است، اینجا در حرم شما را دیدیم و... گفتیم صبر می‌کنیم و برنمی‌گردیم تا شما هم بیائید. مشکل پاسپورتتان را زود حل کنید و بیائید. گفتند نه بعداً به اتفاق خانواده می‌آئیم. برق قطع شد و من مجبور شدم با چراغ موبایل بعضی کارها را انجام دهم...
صبح زود برای نماز، با امیر و آقا احمد عازم حرم شدیم. باز سگها به شدت پارس می‌کردند و یک گروهشان دنبال دوچرخه سواری می دویدند. از حرم که برگشتیم، نان تازه‏ای خریدم. نانوا می‏خواست بقیه پول را ندهد! فکر کرد چون ایرانی هستم، متوجه نمی شوم...
صبحانه‌ی بدلچسبی خوردیم و آماده شدیم برای رفتن به اداره‌ی اقامت. در راه دوستی عرب را دیدم که در ایران میشناختمش. گفت اگر تنهائی بروید، پدرتان درمی‌آید. بروید به موسسه اینترنت کربلا، سیدعباس، خواهرزاده‌ی آقای شهرستانی (داماد آیة‌الله سیستانی و مسئول دفترشون در ایران) مدیرش هست. اونجا بگید براتون اقدام کنند. رفتیم آنجا. خود سیدعباس نبود، آشنائی دادیم و حاج صلاح از کارمندان آنجا، ما را برد اداره‌ی اقامت. قبلاً درب ورودی اداره توسط تروریستهای وهابی منفجر شده بوده و آثار آن هنوز باقی بود. برایمان تعریف کرد که قیافه‌ی تروریستها چه شکلی است و اگر دیدیمشان، چه کنیم. ماموران عراقی آنجا هم طبق معمول شیرینی میخواستند. دوهزارتومان دیگر هم دادیم بابت شیرینی! این برادران اینقدر شیرینی میخورند، نمی دانم دندانشان عیب نمیکند!؟
یکی از آنها فارسی دست و پا شکسته ای بلد بود. می‌گفت شما چطور بدون همسر بلند می‌شوید می‌آئید مسافرت؟ گفتیم دیگه دیگه! بعد سراغ گرفت از وضعیت صیغه در ایران. گفتم ما تقریباً بی‌خبریم، سرمون تو کاروبار خودمونه. اینجا چطوره؟ گفت اینجا صیغه‌ای هست، اما خیلی کم، آنهم بیشتر در کربلا و نجف. البته این را بگویم که ما غلط کرده باشیم اگر بعد از شنیدن این حرف، فکری به سرمان خطور کرده باشد. یادم آمد در همین کربلا، یکبار در سفر قبلی که آن هم بعد از سقوط صدام بود و وضعیت امنیتی هم بسیار وخیم تر از این سفر بود، در یک قهوه خانه نزدیک حرم حضرت عباس، نشسته بودم با دوستم مصطفی و از اون چائی های سیاه و تلخ عراقی می‌خوردیم. پسر جوانی حدود 17 ساله آمد کنار من نشست. بعد از اندکی گفت : هی آقا! صیغه میخوای؟
...با تعجب نگاهی به جوانک کردم. از قیافه اش شرارت می بارید. همین چند روز قبلش بود که به یک ایرانی مال باخته برخورده بودم. میگفت مردی برای خرید یخ مرا به خانه اش کشاند و بعد با تهدید اسلحه به رفیقم گفتند که 100 هزارتومان باید بدهی تا رفیقت را رها کنیم...  به دوستم اشاره‏ای و خنده‏ای کردم و به جوانک گفتم به این آقا بگو. دوستم به جوانک گفت : قیمت چند؟ جوونه یا پیر؟ کجاست؟ جا داره؟ گفت : باید بیای برویم خانه ببینی. مصطفی گفت : نه، تو باید بیاری اینجا من ببینمش، بعد. گفت نمیشه. آقا مصطفی گفت : قسم بخور به حضرت عباس. پسرک نگاهی کرد و بلند شد رفت...
   ادامه دارد...


هل دادن ماشین در سربالائی - خاطرات سفر کربلا (19)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (19)


تلویزیون یک فیلم خارجی پخش میکرد که دو مرد سر ازدواج با یه دختر، رقابت و تعقیب و گریز داشتند... در حین تبلیغات وسط فیلم، که به سبک شبکه های ماهواره ای و البته بر مبنای تحریک شهوت ساخته شده بود، با جوان عرب هتلدار گپ و گفتی داشتم.
اسمش رو پرسیدم : عقیل صالح محمد. اسمم رو پرسید و ازم خواست که روی کاغذ براش بنویسم. لبخندهای جوانان عرب خیلی از ته دل است. نمی دونم چرا ماها اینقدر سطحی میخندیم. لابد توی دلهامون یه خبرهایی هست که توی دل اونا نیست. میگن کلاً عربها و خصوصاً عراقی ها از شادترین مردم هستند (البته تا ما یادمون میاد خون و خونریزی بوده...). میگن در حالت عادی، میزان سکته قلبی و سرطان در عراق از همه کشورهای دنیا کمتر است و میگن شاید بخاطر مصرف زیاد خرماست. بگذریم... تبلیغات تمام شده و فیلم ادامه می یابد...
تا مغز استخوان آدم درد میگیره وقتی میبینه این شبکه های ماهواره ای با شگردهای خاص رسانه ای، به تدریج نفسانیات را در مسلمانان زنده ترمیکنند و با رشد درخت نفسانیت و شهوت ، آهسته آهسته احساسات و ایمان دینی، رخت میبندد. خیلی ها در مواجهه اول، میگن ما مراقب خودمون هستیم، یا اینکه مثلاً متاهل هستیم و برامون باعث گناه نمیشه دیدن اینها و... اما و صد اما که اینطور نیست... آنطور که اهل فن میگن، مسئله خیلی ظریف تر از این حرفهاست. صفحه دل انسان رو آلوده میکنه، گیرم که منجر به گناه مستقیم در عالم خارج نشه... صفا و لطافت روح و نورانیت دل رو می بره... درک لذت عبادت رو از انسان میگیره، اونوقت نمازهامون میشه همینی که هست، یه پوسته بی روح...
همیشه سوق دادن آدمها در سرازیری نفسانیت و غرایز کار آسانی است، چون ما انسانها بطور طبیعی مایل به این سمت هستیم، اما هر کی میخواد کار تربیتی و ارشادی بکنه خصوصاً در سطح جامعه و در مقیاس کلان، کار بسیار صعب ودشواری پیش رو داره چرا که مثل هل دادن یک اتومبیل در یک سربالائی است. سختی کار فرهنگی موثر در یک جامعه اسلامی با اینهمه هجوم رسانه ای نفس پرستی در داخل و خارج ، همینجاست... بگذریم...
اون جوونای هتل دار، همونطور با شورت وسط لابی دراز کشیده بودند و با ولع خاصی تعقیب و گریز عروس و دوماد و قضایای مربوطه رو پیگیری میکردند و من برادرانم مظلومم رو می دیدم که در این کشور عقب نگه داشته شده توسط صدام و حالا آزاد شده به دست آمریکائی های از شیطان بدتر، همه سرمایه شون، همه گذشته شون، همه هویت شون جلو چشمشون داره از دست میره ...

   ادامه دارد...


فشار لوله فلفلی - خاطرات سفر کربلا (18)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (18)

... وقتی به حرم مطهر آقا اباعبدالله رسیدیم، مشغول اقامه نماز عصر بودند در صحن مطهر، که به دو رکعت آخرش رسیدیم و نماز عصرمان را داخل حرم خواندیم. خیلی خسته بودیم، امیر و آقا احمد زودتر به سمت هتل حرکت کردند. آقا احمد گفتند من نان تهیه میکنم و امیر هم گفت که میرود ناهار را آماده کند. من هم کمی بیشتر حرم ماندم. خیلی شرمنده هستم که آقا احمد با وجود اینکه حدوداً ده سالی از من بزرگتر هستند، اما به من و امیر اجازه نمیدهند همه کارها را انجام دهیم ...
ناهار ما، مخلوطی بود از کنسر ماهی و بادمجان که امیر توی ماهی تابه هتل، داغش کرده بود. شاید تا بحال ناهار به این تندی نخورده بودم. فکرکنم روزی که کنسرو بادمجان ما رو پر میکرده اند، فشار لوله ورود فلفل به دیگ بادمجان، بطور غیرمنتظره ای زیاد شده بوده... یادم میافته به حکایت پدرخانم که قدیمها هر وقت سر ناهار آبگوشت، آبش زیاد بود، رو به مادر خانم می کرده اند و میگفته اند : امروز فشار آب زیاد نبود ؟
عصر، ابتدا رفتیم حرم حضرت عباس و برای نماز مغروب و عشا هم حرم آقا امام حسین علیه السلام. روزهای دوم به بعد دیگه احساس مقیم بودن در حرم و خانه اهل بیت به آدم دست میده و چون حرفهای اولیه و حوائج همه در روز اول گفته شده، روزهای بعد میشه راحت نشست، درد و دل کرد، انس گرفت و...
بعد از زیارت، حدود یک ساعت زودتر از قرار قبلی از حرم خارج شدم و یه کافی نت نزدیکیهای هتل پیدا کردم. سند تو آل برای رفقا فرستادم که کربلا هستم و کلیه سفارشات پذیرفته میشود. یکی از خانمهای لیست مسنجر، که نمی شناسمشون هم ، فقط میدونستم خانم هستند و توی پارسی بلاگ هم وبلاگ داشتند، زود این پیغام رو برام فرستادند و کلی قسم و آیه که حتماً اینو کنار قبر حضرت عباس، بهشون بگو : "بهمون گفته اند عموتون باب الحوائج اند... به حق آبروی مادرمون، آبروی منو با این نصفه بودن، جلو آدما، خودت بخر... دلمون برای شما و امام رضا تنگ شده..." گفتم چشم، و عین عبارت رو توی دفترم یادداشت کردم. اینترنت اونجا ساعتی به پول ما حدود 800 تومن بود که همچین گرون هم نیست با توجه به شرایط اونجا. ایران خودمون هم در بعضی کافی نتها همین قیمتهاست.
شب بسیار گرمی رو پشت سر گذاشتیم. برق رو قطع میکنند و آدم از گرما میخواد دیوانه(!؟) بشه. قبل از اینکه بخوابیم برق قطع شد و در ظلمات محض، با نور گوشی موبایل برای خواب آماده شدیم، و البته مسواک هم نزدم! توی تاریکی که نمیشه مسواک زد آخه.
در را باز گذاشتیم و تازه خوابیده بودیم که یک گربه سرش رو داخل اتاق کرد و یک زوزه بسیار بلند کشید که جاکن شدیم از خواب. من و آقا احمد دویدیم دنبالش، اما اثری ازش نبود. انگار که اینجا هم مسخ شده های بنی امیه دست از سر ما بر نمیدارند.
سری زدم به لابی هتل که دو جوان بیست و چندساله، با شورت و زیرپوش رکابی ، روی مبل راحتی لم داده بودند و مشغول تماشای فیلم بودند(یه موتور برق کوچیک برای خودشون روشن کرده بودند و کمی برق داشتند). کمی خجالت کشیدم که اینا با شورت اینجا هستند، اما خودشون عین خیالشون نبود. سلام علیکی کردم و نشستم...
ادامه دارد...


بزرگترین نوزاد تاریخ - خاطرات سفر کربلا (17)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (17)

(حوالی ظهر 9 خرداد 85 ) ... از محل شهادت حضرت علی اکبر که خارج می شویم، به سمت حرم مطهر، یکی دو کوچه که رد می شویم، سر کوچه، ساختمانی نیمه کاره است که محل شهادت حضرت علی اصغر است... جائی که تنها چند صد متر با شریعه فرات فاصله دارد. علی اکبر در میدان جنگ، با صدها ضربت شمشیر و نیزه، بر گردن اسب افتاد. خون پاکش چشم اسب را پوشانید و اسب با چشمان بسته، به جای پشت میدان، او را به میان دشمنی که حالا از همه وقت کینه توز تر و زخمی تر بود، برد و شمشیرهای آنان با بدن مطهر او.... کرد، آنچه کرد... تا اینکه پدر، آن پدر زخم دیده، آن پدری که تاب بر خاک افتادن نونهالش را نداشت، سراسیمه سررسید...
علی اکبر در وسط سپاهیان دشمن بر خاک افتاد و اینجا، حدود 150 متر آنطرفتر، این خون گلوی ناز برادر کوچکش است که بر زمین می چکد... گلوئی که حتی تاب یک نیزه را نیاورد... و سری که پیشاپیش پدر، به آسمانها رفت.
گهواره ای گذاشته اند اینجا، به یاد نوزادی که مردانه پای حرف پدر ایستاد.
اینجا اگر بایستی و گوش دل باز کنی، هنوز صدای فریاد آب آبِ شریعه فرات را می شنوی و فرشتگانی که قطرات خون گلوی او را به آسمانها بردند، هنوز از اینجا نرفته اند...
دورکعت نماز، درین مکان عرشی می خوانیم و به سمت حرم مطهر حرکت میکنیم. اما این مسیر، چه مسیری است... خیمه گاه درست انطرف حرم مطهر قرار دارد. حدود 400 متر آنطرف تر.
فقط خدا می داند، وقتی سالار شهیدان، پیکر این شش ماهه را تا خیمه گاه آوردند، در همین راه، روی همین زمینی که قدمهای ما می لرزد، چه حالی داشته اند. آخر یک پدر، چگونه می تواند پیکر نوزاد شش ماهه اش را که سرش تنها با پوستی بر بدن آویزانست، به مادر برساند؟ مادری که در دل، خوشحال است تا لحظاتی بعد، کودکش را سیراب در آغوش بفشارد...

   ادامه دارد...


دعای اسکناسی - خاطرات سفر کربلا (16)

بنام خدا
[از دوستان معذرت میخوام که ادامه خاطرات به تاخیر افتاد. سعی میکنم باز ادامه بدم. ]

خاطرات سفر کربلا (16)

(حوالی ظهر 9 خرداد 85 ) ...کوچه باریکی بود که پس از یکی دو پیچ، به یک اتاق ده دوازده متری می رسید : محل شهادت حضرت علی اکبر. بی اختیار اشعار مرحوم عمان سامانی بر زبانم جاری شد :
بیش ازین بابا دلم را خون مکن         زاده لیلا مرا مجنون مکن
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست      رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست...
یک اتاق کوچک، که دیوارش پوشیده بود از انواع نقاشیها و پوسترهای مربوط به حضرت علی اکبر. یک عرب خپل با صورتی تراشیده و سبیلهائی کلفت، بعنوان خادم، آنجا ایستاده و سرگرم صحبت با یک خانم سالمند ایرانی بود. خانم تند تند با لهجه اصفهانی میگفت ... راستی فلان حاجت هم دارم، فلان دختر هم شوهر بره، نوه ام هم کنکور قبول بشه... کمردرد آبجیم هم .... و مرد عرب هم تند تند با لهجه عربی غلیظ میگفت، چشم، باشه خواهر، حتماً دعا میکنم... و توی دستش اسکناسهائی رو که یکی یکی از اون خانم میگرفت، جابجا میکرد. انگار اجابت دعاها اسکناسی بود، هی که چند حاجت جدید میگفت، یه پونصد تومنی جدید میداد به خادم...
از هنگام ظهر گذشته بود، اول خواستیم نماز را همینجا بخوانیم بعد گفتیم بریم حرم مطهر آقا امام حسین علیه السلام، با اینکه اول وقت میگذره، اما اونجا افضل هست. به دو رکعت نماز تحیت اکتفا کردیم. یک جوان حدود بیست ساله گوشه اون اتاق کوچک کز کرده بود. نمازم که تموم شد بهم گفت : آقا! نماز بین الحرمین (بین حرم امام حسین علیه السلام و قمربنی هاشم) بهتره یا توی حرم امام؟
خیلی تعجب کردم. آدم نمی دونه چی بگه با این افراط ها و زیاده روی ها که در مراسم عزاداری میشه. طفلک از بس تو شعرها از بین الحرمین شنیده بود، فکر میکرد از حرم هم با فضیلت تره و...
الهی که خدا اول عقل به آدم بده بعد چیزهای دیگه، که اون از هر چیزی واجب تره. آخرِ تدین و عبادت و بچه هیأتی هم باشیم و خدانکرده عقلمون کم باشه، آخرش یه جائی از پا می افتیم.
پرداختن به هیجانات عاطفی در عزاداری ها لازمه و خیلی هم خوبه، اما اکتفا کردن به آن،  بدون داشتن معرفت و آگاهی صحیح، هرگز. یادم میاد با فلان مداح که مصاحبه کرده بودند، گفته بود اونش دیگه کار من نیست، من کارم مداحیه، بخش علم و معرفتش، وظیفه روحانیته. این در جای خودش حرف درستیه، اما خدائیش، بعضی هاشون از جمله همون آقا، چقدر ریتم های نامناسب و اشعار بی محتوا و نادرست و حتی اهانت آمیز وشرک آلود به خورد مغزهای جوونها میدهند  که ناخودآگاه ضمیمه معلوماتشون میشه از حادثه کربلا، و بعدش هم، چند تا مداح میشناسید که دلشون بیاد به این راحتی ها میکروفون رو تحویل بدهند به حاج آقا؟ تازه اگه کلی زیر لب غرولند نکنند و گوشه کنایه نزنند و...
به اون آقا پسر گفتم، نخیر آقا، هرگز... نماز هیچ جا در شرافت و فضیلت به حرم امام حسین نمی رسه... گفت من تابحال نمازهامو بین الحرمین خونده ام. گفتم عیب نداره، ازین به بعد حرم بخون...
  
ادامه دارد...


شریعه فرات - خاطرات سفر کربلا(15)

بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (15)

امروز : یکشنبه 7 خرداد هشتاد و پنج. برنامه ما، بعد از توشه برگرفتن از دستهای ماه بنی هاشم، حرکت به سمت مقام شهادت علی اکبر و علی اصغر بود. از راه فرعی مسیر را طی کردیم تا زودتر برسیم، اما من که با راه قبلی آشنا بودم، اینبار سرگردان ماندم. هر چه نگاه کردم کوچه ای که به مقام شهادت حضرت علی اکبر منتهی میشد، پیدا نکردم. با تصور اینکه از آن کوچه گذشته ایم، مسیر را به سمت شریعه فرات ادامه دادیم و زیارت دو مقام را به بازگشت موکول کردیم. در راه یک دشداشه عربی که مدتها قصد خریدنش داشتم، گرفتم آقا احمد را هم به هوس انداختم یکی گرفتند. به یک مغازه موبایل فروشی هم که رسیدیم، امیر برای گوشی موبایلش پوسته خرید. فروشنده، پسر جوان و خوش اخلاقی بود. تا فهمید از ایران هستیم، گفت که دائیش تهران است. بعد پرسید کجا ساکنید، گفتیم قم، گفت پس آدرس بدهید تا وقتی آمدم، بیام منزلتون! آدرس دادیم و آمدیم تا لب شریعه فرات. اذان ظهر شروع شده بود و انصافاً که تشنه بودیم. آبخوری تر و تمیزی آنجا بود که اصلاً  راضی به تشنگی ما نشد...
اینجا همه چیز با آدم حرف می زند. لیوانهای آبخوری خیلی بزرگتر از حد معمول لیوانهای ماست. من چندین جا به این نکته برخورده ام، حتی در راه که می آمدیم، توی مغازه مکانیکی که آب به ما داد، باز لیوانهایش خیلی بزرگ بود. این یعنی تشنگی در این سرزمین عمیق و شدید است. این یعنی عادتاً تشنگان در اینجا زیاد آب می نوشند...
کنار شریعه فرات بایستی، تشنه باشی و آب گوار بنوشی... چه بگویم... اینجا همان جائیست که عباس، آب را بر آب ریخت و لبان تشنه اش به عشق مولای تشنه تر از خودش، تر نگشت...
آبش گل آلود بود و بعضی هم در آن شنا می کردند. تا لب آب پله های سیمانی درست کرده اند تا بشود قدم در آب گذاشت. بدمان نمی آمد ما هم دلی به آب بزنیم، اگر خلوت تر بود و آبش هم تمیز تر.
 سلانه سلانه از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم. این بار کوچه را پیدا کردم. کوچه باریکی که پس از چند پیچ به اتاق کوچک ده دوازده متری می رسید.  
ادامه دارد...